اين همه نقش وطن را زده ام نقش برآب
روح انديشه نيايد اندرین ذهن خراب
حرف حق ديگر نباشد نور خورشيد فلك
حرف حق مانند ابری از خیالست و سراب
از نماز مفسدان ديدم هزاران كفر و بت
رنگ فحشا و فساد را بنگرید در اين حجاب
بی گناهان زیر بار آزاده ها بالای دار
حكم بيداری اگر دارست آسوده بخواب
خون سرخ آدمی بهر ریاکاران حلال
گرحرامست خوردن پیمانه ای جام شراب
حیله ی اهریمنان را می توان رسوا کرد
می توانی بر سپهر فاسدان باشی شهاب
نقش فریاد وطن را به تن سنگ زنید
تا به دار مسلک دیوانگان گردد طناب
***
گر سر روح مرا تیغه ی جلاد ببرد
نفس مرده ی من را غم فریاد ببرد
دگر این حیله ی بیهوده ازین راه برفت
همه افکار مرا آتش صیاد ببرد
دگر این قصه ی دیرینه ز ما دست کشید
راه ویرانه ی بر باد مرا باد ببرد
چو همه دین تو از زاهد ما وام گرفت
نزد آن خیره سر و عابد شیاد ببرد
تا بگویم سخن و حرف خردمند که آن:
«محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد»
منصور فرزادی عزیز
No comments:
Post a Comment