Tuesday, December 29, 2009

به کوروش چه خواهیم گفت؟



به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک
اگر باز پرسد ز ما
چه شددین زرتشت پاک
چه شد ملک ایران زمین
کجایند مردان این سرزمین
به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر دید و پرسید از حال ما
چه کردید بُرنده شمشیر خوش دستتان
کجایند میران سر مستتان
چه آمد سر خوی ایران پرستی
چه کردید باکیش یزدان پرستی
به شمشیر حق ، نیست دستی
که بر تخت شاهی نشسته است
چرا پشت شیران شکسته است
در ایران زمین شاه ظالم کجاست
هوا خواه آزادگی ،
پس چرا بی صداست
چرا خامش و غم پرستید، های
کمر را به همت نبستید، های
چرا اینچنین زار و گریان شدید
سر سفره خویش مهمان شدید
چه شد عِرق میهن پرستیتان
چه شد غیرت و شور و مستیتان
سواران بی باک ما را چه شد
ستوران چالاک ما را چه شد
چرا مُلک تاراج می شود
جوانمرد محتاج می شود
چرا جشنهامان شد عزا
در آتشکده نیست بانگ دعا
چرا حال ایران زمین نا خوش است
چرا دشمنش اینچنین سر کش است
چرا بوی آزادگی نیست، وای
بگو دشمن میهنم کیست، های
بگو کیست این ناپاک مرد
که بر تخت من اینچنین تکیه کرد
که تا غیرتم باز جوش آورد
ز گورم صدای خروش آورد
به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک...

Friday, December 25, 2009

زرتـشـت



به ‌نام آن‌ كه در شانش كتاب است / چــراغ راه ديـنــش آفتــاب اســت

مـــهيـــن دســتور دربــار خـدايـي / شــــــرف بخــش نـــژاد آريــــايـي

دوتا گــــرديده چـــرخ پيـر را پشت / پي پـــوزش بـه پيـش نام زرتشـت

بــه زيــر سـايـه نـامــش تــوانـــي / رسـيد از نــو بـه دور باســتانــــي

ز هــاتف بشــنود هر كس پيامش / چو عـارف جان كند قربـان نامــش

شـفق چون سر زند هر بامـدادش / پي تـــعظيم خـور، شــادم بيـادش

چومن‌ گر‌دوست‌داري‌كشور‌خويش / ستايــش بايــدت پيـغمبر خويــش

بــه ايمــــاني ره بيــگانــه جويــي / رها كن، تا بــه كي بــي آبـــرويي

به قرن بيـست گـــــر در بنــد آيي / همان به، ديـن بـــهدينان گـــرايي

به‌چشم عقل، آن‌دين‌را فروغ‌است / كه خود بنيـان كن ديـو دورغ است

چون دين كردارش و گـفتـار و پندار / نـكو شـد بـهـتر از يـك ديــن پــندار

در آتشـــكده دل بر تــــو بــاز است / درآ كاين خانه سـوز و گــداز اسـت

هر آن دل كـه نباشـد شعـلـه‌افروز / به حال ملك و ملت نيست دلـسوز

در اين آتــش اگـــر مامــن گزيــنـي / گلستـان چـون خليل، ايران ببيني

دراين‌كشورچو‌شد‌اين‌شعله‌خاموش / فتـــادي ديگ مــليت هـم از جوش

تو را اين آتش اسباب نجــات است / در اين آتش، نهان آب حيـات است

چنان يكسـر سراپاي مرا سـوخـت / كه بايد ســـوختن را از مـن آموخت

اگرچه ازمن به‌جز‌خاكستري‌نيست / براي گــرمي يك قرن كافي اسـت

چو انــدر خاك خــفتم زود يــا ديـــر / تواني‌‌‌‌‌‌‌‌جست از‌آن‌خاكستـر، اكسير

بـه دنيـا بس همــين يك افتـــخـارم / كــه يـــك ايــــرانـــــي والاتبـ‌‌ـــــارم

به خون دل نيم زين زيسـت، شادم / كه زردشتـــي بـــود خــون و نـژادم

در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه / بــــود مســـدود، بـايد قصـه كـوتــاه

كنونت نيـست چون گوش شـنفتن / مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـايـد نـهفــتن

بسي اســـرار در دل مانده مسـتور / كـــه بـي تـرديد بـايســتي بـرم گور

سروده ای از " عارف قزوینی"

Sunday, December 20, 2009

عکس پاره‌ی خمینی در ماه !



دیشب که خوب کردم من ماه را نظاره
عکس امام دیدم، در ماه گشته پاره


گفتم زیاد کردی روی زمین جنایت
این پارگی که داری بر آن بود اشاره


گفتا «ولی بجز تو کس این سخن نگوید
تعطیل شد برایش هم حوزه هم اداره


بنگر که میر و آیت، با آنهمه جنایت
پیوسته احترامم دارند آشکاره


بوسیده‌اند دستم هرچند بوده خونین
آن فیلم دستبوسی را یوتیوب داره!


وردست‌های خود را کردیم دانه دانه
با شغل و پست خوبی یک مدتی اجاره


پس راضی از بنی‌صدر تا احمدی‌نژادیم
ما گوش بوده‌ایم و اون عده گوشواره


نهضت اگر نخوابید اکبر مراقبش بود
انصاف نیست حالا اون باشه هیچکاره


گفتم هزارها تن کشتی تو از جوانان
گفتا نداشت راهی، خوب آمد استخاره!


لاکن ببین که هرکس همدست بوده با ما
حالا چه قهرمانیست با رأی بیشماره


این پس چرا بگوید حرفی از آن جنایات؟
دارد تف هوائی برگشتنی دوباره


باید که جمله حالا از پارگی بگویند!
اهل بخیّه دانند، اینست راه چاره


بیزینس ریا را داده‌ست بر رقیبان
یک لحظه گر بگیرد اینجا کسی کناره


در شهر نی‌سواران، باید سوار نی شد
ورنه توئی پیاده، آنها همه سواره


لاکن بنا نداریم ما چیز کنیم اینجا
مع‌الأسف که کردیم یکخرده چیز، آره!»


این گفت و تکه ابری بر سر کشید و خوابید
من ماندم و نگاه یک عالمه ستاره ......

هادی خرسندی

Thursday, December 17, 2009

وطنم


وطنم سرزمین عشق و غزل            وطنم نور و آب و عطر و عسل

وطنم چشمه سپیده و شیر                وطنم آفتاب عالمگیر

وطنم دست خط تاریخی             نه زمینی که ماه و مریخی

گل لبخند از لبش جاری             وطنم سرزمین بیداری

وطنم آنکه سینه جایش بود        آنکه دنیا به زیر پایش بود

خفته بر بام آسیا وطنم           شاه بیت قصیده ها وطنم

وطنم مرغ زنده بیدار           لیسَ فی الدار غیرَهُ دیّار

رود تاریخ بسترش آنجاست        هیبتش در حصار هم پیداست

زخمی اما بلند قامت و راست        مثل کوهی سترگ پا برجاست

رفت اسکندر و به جا او ماند       شیر سنگی شکست و آهو ماند

گرچه ایوان بیستونش را             طاق کسری و تیسفونش را

کرد تازیش با ستم ویران              که نماند نشانی از ایران

باز رویید چون گلی از خاک           وطنم این زلال آبی پاک

قرنها رفته است و او زندست         وطنم ‏آب زندگی خوردست

دیدمش کهنه چادری سر داشت            آنکه از آفتاب افسر داشت

نوجوانش به بند در زندان              وان یکی پاره پاره بر دامان

زده سیلی به گوش او دشمن              بدریدش زکینه پیراهن

خرمی شهر او خراب شده           آرزویش همه سراب شده

شهرهای عزیز خوزستان            خسرو آباد، شوش و آبادان

همه ویران به قهر دشمن شد           تیره از باد سام میهن شد

چون صدف گوهری دوباره بزاد           بار دیگر اساس خانه نهاد

داد پرچم به دست فرزندش             یوسف پاکباز دلبندش

رفت بالا دوباره خورشیدش            شیر و خورشید و رای جمشیدش

مثل ققنوس باز هم پیداست           وطن من همیشه پابرجاست

هرچه آتش به جان او فکنند           هرچه خاکسترش به باد دهند

شاعرانش به خاک و خون کشند              گردن حافظش به تیغ زنند

باز می خواند این همیشه غزل              این گلستان نور و عطر و عسل

شعری از دکتر علیرضا نوریزاده

Monday, December 14, 2009

پوچی

زمین یک نقطه از فریاد صفر است


که آغاز همه همزاد صفر است


بدیدم اختران و کهکشان را


تمامش گردش اعداد صفر است


***


به عالمی همه نابود و دلهره شاید


میان بود و نبودش تفاوتی باید


ندیده ام به سرای توهم بودن


که غیر درد و تباهی به ما بیفزاید


***


من از هر فکر و هر راهی بریدم


که از این بحر ویرانی شنیدم


همه دنیا سوالی بی جوابست


که غیر از پوچی دنیا ندیدم


***


وجود عالم از اول غلط بود


جهان یاوه و مهمل غلط بود


نرو دنبال حل جدول عمر


که حتی رمز این جدول غلط بود


***


رضا و علی و محمد خداست


برای نفهمی که معبد خداست


امام زاده یا هر بت دیگری


که هر خانه هر جا بیابد خداست


***


اگرچه غصه در تو بر قرارست


برایم گریه هایت خنده دارست


بدان این کار تو دیوانه وارست


که ملا روی امثالت سوارست


***


عقل می گرید اگر دنیای ویران بنگرد


گاه می خندد اگر این دین و ایمان بنگرد


گاه می داند نمی داند چرا در این جهان


باید این آزادگی را پشت زندان بنگرد


***


بارها با خودم بگویم آن همه باور کجاست


آن همه معنای بی معنای این دفتر کجاست


آتشی آمد وجود خرقه را ویرانه کرد


لحظه ای بنگر غبار و گرد و خاکستر کجاست


***


همه زیبایی دنیا سراب است


که هر کاری کنی رنج و عذاب است


به پوچی میرسی مانند ذاتت


اگر بینی که پشت این نقاب است


***


هجوم درد و ماتم دیده ام من


جهنم را به عالم دیده ام من


خداوند وجود آدمی را


چو دربان جهنم دیده ام من


***


اگر جانت رود دیگر نباشد


که آغازی درین آخر باشد


چو جانی نامده در عالم پوچ


وجود او همان بهتر نباشد


***


بیدار مشو که باوری خفته شوی


فریاد مزن که لحظه ای گفته شوی


در شهر جنون و سایه در فکر نرو


کز راز جهان چو روح آشفته شوی


***


ز اسرار نهانی ما چه دانیم


که ما مخلوق ادوار جهانیم


برای آخرت زاری نکن تو


به دریای عدم چون قطرگانیم


***


پندار تو در خواب نهانت پیداست


کابوس غم و شنیده های رویاست


با غیب مکن حواله کاین یاوه ی فکر


برخواسته از هجوم هر باور ماست


***


گرچه جانست هنوز در نفس و خون تنم


من بدانم که نماند نفسی در بدنم


من که امروز شوم خاطره ی فرداها


همچو خوابست و خیالی همه ی زیستنم


منصور فرزادی گرامی

Thursday, December 10, 2009

ابلیسان

زاهد دیوانه گر جایش بگردد در بهشت


چون جهنم می شود بهر وجودت هر بهشت


با وجود یار تو در دوزخ فواره ها


پس چه ویران خانه ای باشد تورا دیگر، بهشت


تکیه گاه روح ابلیس و جفاکاران رذل


قصر فردوسست یا کاخ جفا آخر، بهشت


این جهنم در جهان بین و به احوالت بخند


کاین چنین میپرورانی خواب خوش درسر بهشت


درد دوزخ میشود پایان یاران خرد !


خانه ی هرزان و نافهمان بگردد گر بهشت


خاک ایرانم جهانی جاودانست و بدان


ذره ای از خاک آنرا من نریزم بر بهشت


من نه آن بیگانه ام کاین دین منحوس تورا


در وجودم آرم و خواهم ز آن محشر، بهشت


***


به روی فرش خدا جای گام ابلیسان


میان خانه ی ایزد کلام ابلیسان


نشسته نخوت میهن به سنگ خانه ی مکر


چو خون مردم بیجان به جام ابلیسان


صدای دست تضرع به سینه ی افسوس


ندای ننگ تمنا ز نام ابلیسان


نبود و بود خدا را چرا تو میجویی


که گشته عالم ویران به کام ابلیسان


ببین چگونه رکوع و به سجده ی زهدند


به سوی قبله ی پوچش تمام ابلیسان


«به صومعه مرو کانجا سیاه کارانند»


مرو به خانه ی نحس و حرام ابلیسان


منصور فرزادی گرامی

Sunday, December 6, 2009

مـــا بــیــشـــمــــــــاریـــم ، مـا بــیــشــمـــــــاریـــم



ما بیشماریم


صدها هزاریم


فریاد شوریم


فرزند کاریم


زاد ِزمستان


روح بهاریم


چون صبح روشن


آئینه واریم


از شب پرستان


پروا نداریم


تاب و شکببیم


قول و قراریم


با مهر میهن


پیمانگزاریم


چشم امیدیم


شوق دیاریم


از بند ِ ایران


دل برنداریم


آزاده پودیم


آزاده تاریم


آزادگان را


گل در کناریم


چشم بدان را


پیکان ِ خاریم


با جور و بیداد


در گیر وداریم


سرخ شقایق


خون اناریم


چون آب ِ جاری


درجویباریم


آئینهءدوست


بردست یاریم


در کام دشمن


چون زهر ماریم


قهر ِنیاکان


خشم ِ تباریم


جان عدو را


خنجرگذاریم


دشمن شکافیم


دشمن شکاریم


جویندهء روز


درشام تاریم


آینده سازیم


آینده کاریم




ما بیشماریم


ما بیشماریم


ما بیشماریم


ما بیشماریم



م.سحر

Monday, November 30, 2009

پریا در تظاهرات(قسمت دوم)

پریای نازنین
میخواستم زار نزنین


خودمم اشکم دراومد پریا
وقت خودداری سراومد پریا


بغضی که توی دل ما تک تکه
آخرش یه روز با هم میترکه


خوبه تا اون روزا سرحال باشیم
شاد و سرزنده و فعال باشیم


کار ما سوگ و عزا نیست پریا
گریه کردن کار ما نیست پریا


وقت انتشار غم نیست عزیزان
اگه نه غصه که کم نیست عزیزان


پریا زنهای میهن پریا !
سمبل بزرگی زن پریا !


زن های ما توی این تظاهرات
واقعاً کرده بودند مردارو مات


جواب دیکتاتورای زمونه
توی مشتای گره کردشونه


زار و زار نه،
تک و توک گریه میکردن پریا
خنده هم میکردن این آخریا


گرچه تلخه قصه‌مون از این سرش
هپی اندینگه، قشنگه آخرش ...

پایان

هادی خرسندی


Saturday, November 28, 2009

پریا در تظاهرات(قسمت اول)


زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای بهار گریه میکردن پریا


پریای نازنین
چتونه زار میزنین؟


باتوم و گوله که خوردین پریا
چندتاتون که درجا مردین پریا


ولیکن قصه تموم نیست پریا
آخر این قصه شوم نیست پریا


گرچه تلخه قصه‌مون از این سرش
هپی اندینگه، قشنگه آخرش


پریای نازنین
واسه چی زار میزنین؟


قصه‌ی یه ملته قصه‌ی ما
اینجوری تموم نمیشه پریا


دلاتون نازک نازک میدونم
بهتون وارد شده شوک میدونم


میدونم تاب مصیبت ندارین
طاقت غصه‌ی ملت ندارین


میدونم پاک ناامیدین پریا
آه دلسردی کشیدین پریا


ولی ما ملت باسابقه‌ایم
در کج و راست شدن نابغه‌ایم!


گاهی هم با خودمون لج میکنیم
هرچی هم راست باشه کج میکنیم


پشتمون گرمه به چاه نفت و گاز
غافلیم که نداره عمر دراز


شیرشو تا آخرش وا میکنیم
فکر فردامونو فردا میکنیم!


ما عجیبیم پریا
اما نجیبیم پریا


گاهی سوی دشمنان پل میزنیم
گاهی به تیم خودی گل میزنیم


گاهی با کله میریم تا ته چاه
گاهی عکسی‌رو میذاریم توی ماه


اگرچه روانی نیستیم پریا
ولی یک کم مازوخیستیم پریا


گاهی در تاریخ بیداری ما
جلوهای داره خودآزاری ما


گاهی صدتومن میدیم یارو بره
تو نگو چوب و پیازم دسره


زندگی‌رو گاهی آسون میگیریم
گاهی از سختی اون جون میگیریم


ولی وقتی پاش بیفته پریا
لوزه‌ی دشمنا جفته پریا !


همه مون رستم شاهنامه میشیم
مرد و زن وارد برنامه میشیم


دشمنو یک شبه رسوا میکنیم
حکم بدبختیشو امضا میکنیم


قپی نیستش پریا راست میگم
از همون عزمی که با ماست میگم


اگه دشمن نره بیرون خبرش
ما دماوندو میکوبیم تو سرش


پریا بگم بگم از عربا
که چی آورده بودن بر سر ما


یا از اسکندر مقدونی بگم؟
از دلاورهای ایرونی بگم


یا بگم از مغول و حوادثش
تیمور لنگ و وجود ناقصش!


ما چه چیزائی که دیدیم پریا
چه بلاها که کشیدیم پریا


ولی بر غرور خود پا نزدیم
توی هیچ شرایطی جا نزدیم


طول تاریخو به این راه دراز
همه با هم اومدیم حماسه‌ساز


الانم که این حرامی اومده
اون یکی هم اینو حامی اومده


ما با این حرامیا جنگ میکنیم
عرصه‌رو به جفتشون تنگ میکنیم


اینجوری نیست که همینجور بمونه
دیکتاتور میخواد، ولی نمیتونه


پریا شادی کنین خنده کنین
پریا دشمنو شرمنده کنین


میدونم سخته ولی سعی کنین
یعنی تصمیم بگیرین رأی کنین !


اسم رأی اومد خراب شد پریا
دلتون بازم کباب شد پریا


زنده شد در دلتون یاد ندا
اسم اون تو گوشتون کرد صدا


یاد کشتار جوونای وطن
خون گرم پیرمرد و پیرزن.

ادامه دارد

هادی خرسندی

Thursday, November 19, 2009

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟



«...با من اكنون چه نشستن‌ها، خاموشي‌ها

با تو اكنون چه فراموشي‌هاست

چه كسي مي‌خواهد

من و تو ما نشويم

خانه‌اش ويران باد

من اگر ما نشوم، تنهايم

تو اگر ما نشوي، خويشتني

از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم

از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وانكنيم

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي‌خيزند

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد؟

چه كسي با دشمن بستيزد؟

چه كسي پنجه در پنجه‌ي هر دشمن دون آويزد

دشت‌ها نام تو را مي‌گويند

كوه‌ها شعر مرا مي‌خوانند

كوه بايد شد و ماند،

رود بايد شد و رفت،

دشت بايد شد و خواند

در من اين جلوه‌ي اندوه زچيست؟

در تو اين قصه‌ي پرهيز كه چه؟

در من اين شعله‌ي عصيان نياز،

در تو دمسردي پاييز - كه چه؟

حرف را بايد زد!

درد را بايد گفت!

سخن از مهر من و جور تو نيست

سخني از متلاشي شدن دوستي است،

و بحث بودن پندار سرور آور مهر

آشنايي با شور؟

و جدايي با درد؟

و نشستن در بهت فراموشي ـ

ـ يا غرق غرور؟!

سينه‌ام آينه‌اي است

با غباري از غم

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار

آشيان تهي ‌دست مرا،

مرغ دستان تو پر مي‌سازد

آه مگذار، كه دستان من آن اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي‌ها بسپارد

آه مگذار كه مرغان سپيد دستت

دست پرمهر مرا سرو تهي بگذارد

من چه مي‌گويم، آه...

با تو اكنون چه فراموشي‌ها؛

با من اكنون چه نشستن‌ها، خاموشي‌هاست

تو مپندار كه خاموشي من،

هست برهان فراموشي من

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي‌خيزند»


حمید مصدق

Sunday, November 15, 2009

پيرزنک

يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک نشسته بود
ساق پاش شيکسته بود
مچ‌بند سبز هم بسته بود


پيرزن ميگفت: عجب باتومی بود!
کوفتی از يک جنس نامعلومی بود


يارو ترسيده و گيج
گمونم مال بسيج
بهش‌-ام گفتم نزن قربونتم
من جای مادرتم، ننجونتم


ولی اون مادر و ننجون نميخواست
هيچ‌چی غير ريختن خون نميخواست


پيرزن ناله ميکرد، ناله و آه
خدا-رم شکر ميکرد گاه به گاه!


پيرزن ميگفت ولی وا نميدم
تودلم وحشتی‌رو جا نميدم


چرا من بايد بترسم
که نه دزدم و نه جانی
نه فقيه پادگانی


چرا من بايد بترسم
که نه اهل کودتايم
نه تو باند مجتبايم


نه شاه آستان قدسم
نه خريدار هرودزم


چرا من بايد بترسم؟
من که نه يار امامم
نه صندوقدار نظامم


نه پی بهره و صرفی
گاهی نطقی گاهی حرفی


چرا من بايد بترسم؟
مگه من با اين رژيم شريک بودم؛
آخوند مدرن وشيک و پيک بودم؛
واسه لب‌های نظام ماتيک بودم؟


يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک نشسته بود
ساق پاش شيکسته بود
مچ‌بند سبز هم بسته بود


پيرزن گفت
چرا من بايد بترسم؟
نيروی انتظامی بايد بترسه
که پر از ننگ شده
با من پيرزنک هم وارد جنگ شده


پيرزن ميگفت تماشا بکنين:
لشگر پيکار اومده!
سرتيپ و سردار اومده!
ناپلئون ِ دلدار اومده!
نادر افشار اومده!


اومده باتوم بکوبه توسر پيرزنک!
توی يک دشت بزرگ نه؛
کنج ميدون ونک!


پيرزن گفت ميدونين:
چرا اينجا بشينم ناله کنم
ناله‌ی پير نودساله کنم


من جوونهارو ديدم کلی جوون شدم ننه
عاشق راهپيمائی در خيابون شدم ننه


من چشای ندا-رو ديدم، بادوم ميخواد دلم
پيکر بچه‌هامو ديدم باتوم ميخواد دلم


اگه يک باتوم ديگه بخورم چطو ميشم؟
فوق فوقش دوباره ولو ميشم
يه وقتم ديدی هپل هپو ميشم!


من ميرم تظاهرات
مبادا نيروی انتظامی بيکار بمونه
بذارين با انگليس مشغول پيکار بمونه


آخه من آمريکا و انگليسم
تو کار وات ايز دت و وات ايز ديسم


پيرزن گفت من ميرم تظاهرات
تا اونا عقده‌شونو رو سر من خالی کنن
وجودم ناقص بشه
بعضيا خوشحالی کنن


يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک واستاده بود...

هادی خرسندی