Tuesday, November 30, 2010

از بس ستاره کشتید

از بس ستاره کشتید ، روی زمان سیاه است


هم این زمین سیاه است ، هم آسمان سیاه است


روبه صفتان نشستید ،  در پیشگاه تاریخ


کز اینهمه جنایت ، رخستارتان سیاه است


دست قلم شکستید ، پای سخن ببستید


ای روشنی ستیزان ، افکارتان سیاه است


هر تار موی یک زن ، بندد مسیر تقوا


این خود گواه آن بس ، پندارتان سیاه است


هر حیله ای که داری  در استین تزویر


هر جادویی که بستید در کارتان سیاه است


هر خطبه ای که خواندید ، هر جمعه بر سر کوی


خلقی گریست زیرا ، گفتارتان سیاه است


میخانه ها بستید ، بتخانه ها گشودید


با خون وضو نمودید ، کردارتان سیاه است


شد پرده سیاهی ، معیار پاکی زن


ای صبح دم گریزان ، معیارتان سیاه است


زین شهر روی ما نیست، در هر مکان سیاه است


از بس ستاره کشتید ، روی زمان سیاه است

 

بانو شیرین رضویان

Saturday, November 27, 2010

آزادی



ای طائر آزادی، با تیـــــــــر ستمــــــــــــکاران

                 از شاخه بیفتــــــادی، در دامن خــون خواران



مؤمن به خـــــــدنگ دین، زخمی زده بر بالت

                کو بُــــــرده  سر تمکین، بر درگه جبـــــــــــــاران



بر گردن تو دشنه، آرند فرودستــــــــــــــــــان

                بر خاک دل تشنــــــــــــه، خون تو شود باران



پس باز شود زان خون، بر پشت خرد، بالی

               بالنده شود ایدون، چون غنچــــــــه به گلزاران



چون نغمه زنی شادان بر گلبن اندیشـــــــــــه

                لرزد دل شیـــــــــادان، بسیار چو بسیــــــاران



کوبند به سر مشت و آینـــــــــــد به هر برزن

                 آرند به هم پشت و خواننــــــــــــــــد به هم یاران



کای بیخبران هشدار، از فتنــــــه ی آهنگش

                 کاورده برون بسیار، از زمره ی هشیــــــــــاران



باید که نگـــــون گردد، این مرغک شـوم آوا

                 حاشا که فزون گــردد، شک در دل  دینداران



بر خاک فرو افتی، با سفسطـــــــــه ی تکفیر

               یا مکــــر یکی مفتی، از تیــــــــــــــــــــره ی مکاران



بر گردن تو دشنه، آرند فرو دستـــــــــــــــان
 
بر خاک دل تشنه خــــــــــــــون تو شود باران...
 


                                                 
 
 
با تشکر از وبلاگ دودوزه

Wednesday, November 24, 2010

اهرمن ننگت باد


شیخ بیچاره چه بی تدبیری باهمه خلق جهان درگیری 

جان شیرین جوان می گیری میزنی تیشه به فرق فرهاد
 
اهرمن ننگت باد

باغ در دست تو ناپاک افتاد سرو. پای خس وخاشاک افتاد  
 
غنچه پرپر شد و بر خاک افتاد می چکد خون ز گلوی فریاد

اهرمن ننگت باد 

ای که در کار ولایت لنگی سر به سر نام نداری ننگی

با خداوند خرد می جنگی بشکند این کمر استبداد

اهرمن ننگت باد

اهرمن سرو روان را کشتی خیزش تیزیلان را کشتی

شور سهراب جوان را کشتی مادرش از ته دل میزد داد

اهرمن ننگت باد

اهرمن این هیجان می بینی خیزش نسل جوان می بینی

نعره ی شیر زنان می بینی این ندا بود که آوا سر داد

اهرمن ننگت باد

گوش کن گوش صدا می پیچد این صدا در همه جا می پیچد 

میرود پای خدا می پیچد دختر ملت ایران جان داد

اهرمن ننگت باد

اهرمن قلب سیاهی دار ی نفرت انگیز نگاهی داری

آدمیخوار سپاهی داری دیر یا زود دهندت بر باد

اهرمن ننگت باد 


دکتر مسعود سپند

Friday, November 19, 2010

محمد تازی


گویند که سر را تو ببر با قمه ی تیز


 صد پارچه به گور عرب مرده بیاویز

یا آنکه سر چاه حقارت بنشین و

با او تو بگو : عالم ویرانه به هم ریز!

صد سال دگر بهر حسین و دل زینب

نفرین کن و با غصه ی این حقه بیامیز

اینها که همه ننگ خرافات کثیفست

بهر تو شده حیله ی عادات غم انگیز

در دین عربها نفس و جان اسیران

بوده همه بیهوده متاعی ، کم و ناچیز

بیچاره بدان مسلک تازی محمد

گردیده عبادتگه اسکندر و چنگیز!

***

معجزه در دینشان جز تیغه ی جلاد نیست

غیر دام بردگی رسمی دگر آزاد نیست

در دل چاه سیاهی که ز دین حیله بود

ناله های مبهمی آید که جز فریاد نیست

مملکت با نور و آبادی این بتخانه ها

در کنار خانه ی ویرانه ای آباد نیست

«زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار»

زاهد فرسوده را بنگر که او را یاد نیست

بی سر بر دارمان این خرقه میمیرد ز دار

ای که گویی مسلک بیهوده را ایراد نیست

با خدا گویی که با اهریمن آمد دینتان

دین تازی غیر رسم هرزه ای شیاد نیست

***

در سر مردم بی بته و محکوم زوال

فکر و اندیشه بگردیده چو اوهام محال

بی شمارند ولی در پی تفریح و خوشی

بی شمالند ! خدایا برسان سبز شمال

توده ی خوش گذری بی غم ویرانی خاک

فکر وارونه ی آنها همه بیهوده و کال

هرچه اسلام کذایی بشود پتک فنا

همچنان دین عربها نرود زیر سوال!

گرچه پایان نرسد عالم نادانی خلق

لوح نادانی اینان برسیده به کمال

***

برای هم دگر مانند یادیم

که بر پوچی و نابودی نمادیم

چو مشتی خاک بیهوده میان ِ

جهانی سایه در آوار بادیم

پس از مردن چه فرقی میکند که

که بودیم و چه را از دست دادیم

برای ما جهان مرده کم بود

           که همواره در این عالم زیادیم

میان بیش و کم های کم و بیش

         نمی دانم چرا غمگین و شادیم
 
 
 منصور فرزادی
 

Tuesday, November 16, 2010

بابک خرمدین از زبان شاعر گرانمایه دکتر مسعود سپند





دست هایش
بسته بود از پشت
اما مشت
جامه اش از جنس خون و
جام اش از خمخانه زرتشت



خسته تن- جان در خطر- آزرده دل- خاموش
مهر را در سینه مى پرورد
کینه را در خویشتن مى کشت



***



ارغوان دیدگانش
با شفق ها و شقایق هاى میهن
گفتگو مى کرد
تیرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زیر و رو مى کرد
دل
به فرمان دلیرى داشت
ترس را
بى آبرو مى کرد



***



اهرمن
از خشم مى لرزید
دژ دل و دژ خو و دژ آهنگ
بانگ زد، با واژه هائى زشت و بى فرهنگ...
اى سگ، اى زندیق
کام ات چیست؟
اى موالى اى عجم
سوداى خام ات چیست؟
پس چرا از ما نمى ترسى؟
پس چرا بر خود نمى لرزى؟



***



بابک اما
رأى دیگر داشت
کشتى ى اندیشه در دریاى دیگر داشت
در نگاهش مرگ آسان مى نمود اما
زندگى در ذهن او معناى دیگر داشت
زیر لب
نجواى دیگر داشت



***



زنده باید بود و شادى کرد
مام بوم خویش را باید نگهبان بود
با پیام راستى
با مردمان بایست رادى کرد
اهرمن فریاد زد
افشین
چه مى گوید؟
و افشین- آه افشین- واى افشین
آن گنهکار پریشان روزگار شرمسار از برگ برگ خونین تاریخ
آن همان آکنده از هر گند
آن همان بى ریشه بى پیوند
شرمسار از کرده خود-
سر به زیر افکند



***



اهرمن با تیزخندى گفت
البابک هراسانا؟
و بابک آن کو نستوه
آن ستوه سبلانکوه
آن اسطوره بیگانه با اندوه
آن آئینه دار مزدک و مانى
آن دلخسته از تزویر و نیرنگ مسلمانى
چشم در چشم ستم فریاد زد
بسیار آسانا!!
اهرمن فریاد زد
جلاد...
و آن دژخیم...
همان آینه دار مکتب بیداد
با یک ضربه از پهلو
چنان زد تا که خون فواره زد از مقطع بازو
تهمدل درهم کشید ابرو
سهمدل خر خنده زد بر او



***



آسمان کى مى برد از یاد
آندمى که شیون شمشیرها
پیچید در بغداد



***



و بابک- آه بابک- باز هم بابک
تا نبیند اهرمن سرخى ى او را زرد
تا نخواند از نگاهش درد
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانى کرد



***



و آنگاه...
تا نیفتد پیش پاى اهرمن
خود را به پشت انداخت
چشم ها را بست
شهپر اندیشه را واکرد
بال در بال هماى عشق
گشت و گشت و گشت تا جان را
بر فراز کشور جانانه پیدا کرد



***



هر طرف هر سو نگه افکند
یک طرف کورش- سیاوش- کاوه چون خورشید
سوى دیگر رستم و گرد آفرید و آرش و جمشید
و با نورافکن امید
پیرتوس و خیزش یعقوب را هم دید
و دیگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند
چشم در چشم هزاران بابک آزاد یا دربند،
با آسودگى جان باخت



***



او روانش را ز ننگ بندگى پرداخت
تا ز خشت جان پاک خویش
ایران ساخت
ایران ساخت
ایران ساخت