Friday, November 19, 2010

محمد تازی


گویند که سر را تو ببر با قمه ی تیز


 صد پارچه به گور عرب مرده بیاویز

یا آنکه سر چاه حقارت بنشین و

با او تو بگو : عالم ویرانه به هم ریز!

صد سال دگر بهر حسین و دل زینب

نفرین کن و با غصه ی این حقه بیامیز

اینها که همه ننگ خرافات کثیفست

بهر تو شده حیله ی عادات غم انگیز

در دین عربها نفس و جان اسیران

بوده همه بیهوده متاعی ، کم و ناچیز

بیچاره بدان مسلک تازی محمد

گردیده عبادتگه اسکندر و چنگیز!

***

معجزه در دینشان جز تیغه ی جلاد نیست

غیر دام بردگی رسمی دگر آزاد نیست

در دل چاه سیاهی که ز دین حیله بود

ناله های مبهمی آید که جز فریاد نیست

مملکت با نور و آبادی این بتخانه ها

در کنار خانه ی ویرانه ای آباد نیست

«زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار»

زاهد فرسوده را بنگر که او را یاد نیست

بی سر بر دارمان این خرقه میمیرد ز دار

ای که گویی مسلک بیهوده را ایراد نیست

با خدا گویی که با اهریمن آمد دینتان

دین تازی غیر رسم هرزه ای شیاد نیست

***

در سر مردم بی بته و محکوم زوال

فکر و اندیشه بگردیده چو اوهام محال

بی شمارند ولی در پی تفریح و خوشی

بی شمالند ! خدایا برسان سبز شمال

توده ی خوش گذری بی غم ویرانی خاک

فکر وارونه ی آنها همه بیهوده و کال

هرچه اسلام کذایی بشود پتک فنا

همچنان دین عربها نرود زیر سوال!

گرچه پایان نرسد عالم نادانی خلق

لوح نادانی اینان برسیده به کمال

***

برای هم دگر مانند یادیم

که بر پوچی و نابودی نمادیم

چو مشتی خاک بیهوده میان ِ

جهانی سایه در آوار بادیم

پس از مردن چه فرقی میکند که

که بودیم و چه را از دست دادیم

برای ما جهان مرده کم بود

           که همواره در این عالم زیادیم

میان بیش و کم های کم و بیش

         نمی دانم چرا غمگین و شادیم
 
 
 منصور فرزادی
 

2 comments:

Anonymous said...

درود، درود، درود +++++

Unknown said...

درود مسعود عزیز ممنون از کامنتت اشعار بسیار زیبایی خوندم از دکتر مسعود سپند دیگر اشعار منتخبت هم بسیار عالی بود بخصوص شعر ملک الشعرا بهار پیروز باشی زنده باد ایران