Thursday, January 28, 2010

شهنامه چه می گفت



این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که « فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛


***
ده قرن فزون است که در پهنه گیتی
میدان شکوهش را،
کسی نیست هماورد!


***
ده قرن از این پیش
آیا کسی دیده که این مرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت، چه ها کرد.


***
امروز هنوز از پس ده قرن که این ملک
در دایره دوران گشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟


***
انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال، برای چه، برای که سروده ست!


***
می دید وطن را، سراپا همه درد است.
می دید که خون در رگ مردم
افسرده و سرد است.
آتشکده ها خالی و خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ ...
می گفت که : - « هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.


***
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر پیکارش فسرده و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جام مایه شعرش همه ایرانی و ایران
طومار ما نسب نامه گردان و دلیران
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!


***
شهنامنه به ایران و ایرانی می گفت:
- یک روز شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!


***
شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت :
بار دگر آن گونه توانمند، توان بود.


***
این دفتر دانایی،
ای طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهورا ست؛
روح و وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد.


فریدون مشیری

Sunday, January 24, 2010

دوبیتی های فضائی

من چند شب در رختخواب آنفلانزا
گشتم تمام کهکشان ها را تب آلود
شرح وقایع مینویسم تا بگویند
این زر زدن ها آخرین هذیان او بود


حافظ بیا! باید که طرحی نو درانداخت
این آسمان دیگر نه آرام و نه زیباست
خون میچکد هرشب ز سقف لاجوردیش
هر روز قتل اختری توی خبرهاست


پشت کدامین کهکشان پنهان بمانی؟
انسان! ز بیم رهزنان راه شیری؟
ترسم اگر لختت کنند این نابکاران
سرمازده در حومه نپتون بمیری


از جاذبه بیرون که رفتم، بر سر راه
دیدم کلیسائی بزرگ و معتبر بود
در حال بی وزنی، کشیشی غوطه میخورد
دستش شناور لای پای یک پسر بود


یک مؤمن ته ریش دار، اهل عطارد
دیدم که نزدیک پلوتن کرده منزل
با یک خر مریخی طناز و س..ک..*س**ی
بنشسته و میخواند توضیح المسائل


سیاره ای دیدم که سرگردان رها بود
کس در مدار خویش او را جا نمیداد
سیاره نالان مهلتی یک ماهه میخواست
منظومه شمسی به او ویزا نمیداد


دیشب شهابی زد به ماشینم سرپیچ
از شدتش یک سال نوری رفتم از هوش*
گفتند عابرها که تقصیر شهاب است
کان سنگ سرگردان چراغش بوده خاموش
(* - سال نوری البته واحد فاصله است!)


در آرزوی دیدن فردای بهتر
هرکس در اوج آسمان ها عالمی داشت
وان شاعر خواب و خمارآلوده، هرشب
در مزرع سبز فلک خشخاش میکاشت


شغل تجارت در فضا هم مثل اینجاست
یعنی زدوبند و تبانی کار نیک است
خورشید میگویند در استاک مارکت
با تاجران عینک ریبان شریک است


کارخانه کوکاکولا نزدیک مریخ
در حال استخدام یک میلیون بشر بود
یک مارکسیست پیر در آن کارخانه
در فکر تأمین حقوق کارگر بود


در مکدونالد راه زهره تا اورانوس
شش تا منیجر بود چاق و چله، شاداب
گفتند دیگر با زمین کاری نداریم
از مشتری تأمین شود گوساله و گاو!!


در پمپ بنزین کنار راه شیری
بنزین به نرخ خون انسان فضائیست
آن گوشه، زیر تابلوی کمپانی شل
مردی عرب دیدم که مشغول گدائیست


مردی ز اسرائیلیان در ماه دیدم
خانه به روی تپه میسازد شبانگاه
میگفت با طرحی که ما در دست داریم
دیگر نتابد بر فلسطین نور این ماه


دیدم که روز جمعه آخوندی سیه پوش
مشغول ارشاد اهالی زحل بود
انگار میدانست این پایان کارست
زیرا که غرقه در تف اهل محل بود


در آسمان هشتم، اوج بی نهایت
قصری پدید آمد که عرش کبریا بود
دیدم که جبرائیل در ایوان نشسته
مشغول صحبت با دو مأمور سیا بود

هادی خرسندی

Sunday, January 10, 2010

خزان



مردانگی را میکشد آیین اسلام شما


سرها به یغما میبرد این تیغ اعدام شما


حکم سیاه زاهدان مکر و فریب عابدان


همواره می آید نشان از دین پر دام شما


پیر و جوان بی قرار درمانده ی خار وحصار


تا کی رود بالای دار آنکه نشد رام شما


این خائنان بی سواد ویرانه ی فقر و فساد


فرسودگان اعتیاد این بوده فرجام شما


ایران پاک آریا همچون سرای مرده ها


ویرانه گشت این خانه با دین سیه فام شما


گشته چو مردار عمود آنکه زبانش سرخ بود


نظمی که از راهش سرود: آیین بد نام شما


سرهای سبز بی بدن رنگ سفیدش از کفن


خون جوانان وطن پر گشته در جام شما


با حیله های غربیان ایران پاک و جاودان


می ماند اینجا در خزان با دین خودکام شما


ای فرعونان روزگار دنیا نباشد ماندگار


می آید آن روز فرار تخریب اهرام شما

منصور فرزادی عزیز

Tuesday, January 5, 2010

وطن






شبی دل بود و دلدار خردمند


دل از دیدار دلبر شاد و خرسند


که با بانگ بنان و نام ایران


دو چشمم شد ز شور عشق گریان


چو دلبر شور اشک شوق را دید


به شیرینی ز من مستانه پرسید


بگو جانا که مفهوم وطن چیست


که بی مهرش دلی گر هست دل نیست


به زیر پرچم ایران نشستیم


و در را جز به روی عشق بستیم


به یمن عشق در ناب سفتیم


و در وصف وطن اینگونه گفتیم






وطن یعنی درختی ریشه در خاک


اصیل و سالم و پر بهره و پاک


وطن خاکی سراسر افتخار است


که از جمشید و از کی یادگار است


وطن یعنی سرود پاک بودن


نگهبان تمام خاک بودن


وطن یعنی نژاد آریایی


نجابت مهرورزی باصفایی


وطن یعنی سرود رقص آتش


به استقبال نوروز فره وش


وطن خاک اشو زرتشت جاوید


که دل را می برد تا اوج خورشید






وطن یعنی اوستا خواندن دل


به آیین اهورا ماندن دل


وطن شوش و چغازنبیل و کارون


ارس زاینده رود و موج جیهون


وطن تیر و کمان آرش ماست


سیاوش های غرق آتش ماست


وطن فردوسی و شهنامه اوست


که ایران زنده از هنگامه ی اوست


وطن آوای رخش و بانگ شبدیز


خروش رستم و گلبانگ پرویز


وطن شیرین خسرو پرور ماست


صدای تیشه افسونگر ماست






وطن چنگ است بر چنگ نکیسا


سرود باربدها خسرو آسا


وطن نقش و نگار تخت جمشید


شکوه روزگار تخت جمشید


وطن را لاله های سرنگون است


ز یاد آریو برزن غرق خون است


وطن منشور آزادی کوروش


شکوه جوشش خون سیاوش


وطن خرم ز دین بابک پاک


که رنگین شد ز خونش چهره خاک


وطن یعقوب لیث آرد پدیدار


ویا نادر شه پیروز افشار




به یک روزش طلوع مازیار است


دگر روزش ابومسلم بکار است


وطن یعنی دو دست پینه بسته


به پای دار قالی ها نشسته


وطن یعنی هنر یعنی ظرافت


نقوش فرش در اوج لطافت


وطن در هی هی چوپان کرد است


که دل را تا بهشت عشق برده است


وطن یعنی تفنگ بختیاری


غرور ملی و دشمن شکاری


وطن یعنی بلوچ با صلابت


دلی عاشق نگاهی با مهابت




وطن یعنی خروش شروه خوانی


زخاک پاک میهن دیده بانی


وطن یعنی بلندای دماوند


ز قهر ملتش ضحاک در بند


وطن یعنی سهند سر فرازی


چنان ستار خانش پاک بازی


وطن یعنی سخن یعنی خراسان


سرای جاودان عشق و عرفان


وطن گلواژه های شعر خیام


پیام پر فروغ پیر بسطام




وطن یعنی کمال و الملک و عطار


یکی نقاش و آن یک محو دیدار


در این میهن دو سیمرغ است در سیر


یکی شهنامه دیگر منطق الطیر


یکی من را ز دشمن می رهاند


یکی دل را به دلبر می رساند


خراسان است و نسل سربداران


زجان بگذشتگان در راه ایران


وطن خون دل عین القضات است


نیایش نامه پیر هرات است


وطن یعنی شفا قانون اشارت


خرد بنشسته در قلب عبارت




نظامی خوش سرود آن پیر کامل


زمین باشد تن و ایران ما دل


وطن آوای جان شاعر ماست


صدای تار بابا طاهر ماست


اگر چه قلب طاهر را شکستند


و دستش را به مکر و حیله بستند


ولی ماییم و شعر سبز دلدار


دو بیت طاهر و هیهات بسیار


وطن یعنی تو گنجینه راز


تفعل از لسان الغیب شیراز


وطن آوای جان می پرستان


سخن از بوستان و از گلستان




وطن دارد سرود مثنوی را


زلال عشق پاک معنوی را


تو دانی مولوی از عشق لبریز


نشد جز با نگاه شمس تبریز


مرا نقش وطن در جان جان است


همان نقشی که در نقش جهان است


وطن یعنی سرود مهربانی


وطن یعنی شکوه همزبانی


وطن یعنی درفش کاویانی


سپید و سرخ و سبزی جاودانی


به پشت شیر خورشیدی درخشان


نشان قدرت و فرهنگ ایران




زعطر خاک وطن گر شوی مست


کویر لوت ایران هم عزیز است


وطن دارالفنون میرزا تقی خان


شهید سرفراز فین کاشان


وطن یعنی بهارستان


حضوری بی ریا چون صبح صادق


زخاک پاک ما پروین بخیزد


بهار آن یار مهر آیین بخیزد


که از جان ناله با مرغ سحر کرد


دل شوریده را زیر و زبر کرد


وطن یعنی صدای شعر نیما


طنین جان فضای موج دریا




ز دریای وطن خیزد همی در


چو آژیر و چو دریادار بایندر


وطن یعنی تجلی گاه ملت


حضور زنده ی آگاه ملت


وطن یعنی دیار عشق و امید


دیار ماندگار نسل خورشید


کنون ای هم وطن ای جان جانان


بیا با ما بگو پاینده ایران