Wednesday, April 28, 2010

ایران زمین


در این خاک زرخیز ایران زمین
 نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
/ وز آن کشور آزاد و آباد بود
/ چو مهر و وفا بود خود کیششان
/ گنه بود آزار کس پیششان
/ همه بنده ناب یزدان پاک
/ همه دل پر از مهر این آب و خاک
/ پدر در پدر آریایی نژاد
/ ز پشت فریدون نیکو نهاد
/ بزرگی به مردی و فرهنگ بود
/ گدایی در این بوم و بر ننگ بود
/ کجا رفت آن دانش و هوش ما
/ که شد مهر میهن فراموش ما
/ که انداخت آتش در این بوستان
/ کز آن سوخت جان و دل دوستان
/ چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
/ خرد را فکندیم این سان زکار
/ نبود این چنین کشور و دین ما
/ کجا رفت آیین دیرین ما؟
/ به یزدان که این کشور آباد بود
/ همه جای مردان آزاد بود
/ در این کشور آزادگی ارز داشت
/ کشاورز خود خانه و مرز داشت
/ گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
/ گرامی بد آنکس که بودی دلیر نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
/ نه بیگانه جایی در این خانه داشت
/ از آنروز دشمن بما چیره گشت
/ که ما را روان و خرد تیره گشت
/ از آنروز این خانه ویرانه شد
/ که نان آورش مرد بیگانه شد
/ چو ناکس به ده کدخدایی کند
/ کشاورز باید گدایی کند
/ به یزدان که گر ما خرد داشتیم
/ کجا این سر انجام بد داشتیم
/ بسوزد در آتش گرت جان و تن
/ به از زندگی کردن و زیستن
/ اگر مایه زندگی بندگی است
/ دو صد بار مردن به از زندگی است
/ بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
/ برون سر از این بار ننگ آوريم

Thursday, April 22, 2010

یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود


این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که « فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛


ده قرن فزون است که در پهنه گیتی
میدان شکوهش را،
کسی نیست هماورد!

ده قرن از این پیش
آیا کسی دیده که این مرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت، چه ها کرد.

امروز هنوز از پس ده قرن که این ملک
در دایره دوران گشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟

انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال، برای چه، برای که سروده ست!

می دید وطن را، سراپا همه درد است.
می دید که خون در رگ مردم
افسرده و سرد است.
آتشکده ها خالی و خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ ...
می گفت که : - « هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.

سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر پیکارش فسرده و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جام مایه شعرش همه ایرانی و ایران
طومار نسب نامه گردان و دلیران
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!

شهنامنه به ایران و ایرانی می گفت:
یک روز شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!

شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت :
بار دگر آن گونه توانمند، توان بود

این دفتر دانایی،
ای طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهورا ست؛
روح و وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد

"فریدون مشیری"

Sunday, April 18, 2010

شرفیابی توضیح‌المسائلی!


رفته بودم پیش آقا محترم با پای چپ
خدمت ایشان زدم قدری قدم با پای چپ

رفته بودم پیش آقا محترم با پای چپ
خدمت ایشان زدم قدری قدم با پای چپ

گفتم آقا گر شما را هست لاستیک نجات
همتی کن گشته کشور غرق غم با پای چپ

گفتم ارزاق عمومی رفته نرخش تا فلک
میبرد نصف حقوقت یک کلم با پای چپ

گفت آقا کرده این دولت تورم را مهار
گفتمش کرده مهارش هم ورم با پای چپ

گفتمش زحمتکشان هستند زیر خط فقر
جمله دزدانند بالای هرم با پای چپ

گفتمش یک عده جانی های قطاع الطریق
آمده جای هویدا و علم با پای چپ

دانه دانه گفتمش نشریه ها تعطیل شد
رفته زندان هرکه بود اهل قلم با پای چپ

گفتمش آزادی جنسی چرا باشد به بند
مرکز فحشا شده صحن و حرم با پای چپ

حضرتش توپید که اینها چه ربطش با شماست؟
پا شدم خارج شدم از محضرش با پای راست

هادی خرسندی

Tuesday, April 13, 2010

جان بر کفان

به مناسبت سالروز درگذشت رضا فاضلی عزیز


***تقدیم به روان پاک جناب آقای رضا فاضلی نازنین***


ای تو فاضل، ای رضا بر آنچه حق بر مردم آزاده است

ای تو رستم، ای توکه، فرزند تو در خون خود بنشسته است

ای تو فاضل مرد، رضای جان به کف

ای تو آن ، سرو تنومند وطن

ای توی پاره جگر داده، کمانگير خدا

ای تو رستم، آنکه سهرابش بشد اکنون فدا

ای تو سيمرغ وطن، آزاده پروازها

ای تو بشکسته پر و بال، در ره عشق و صفا

ای تو آنکه، زندگی در راه ميثاق داده ای

ای ابر مرد وطن، ما شاهديم، آزاده ای

لحظه های شادی ميهن، نسيمش بر مشامان ميرسد

کاوه آهنگر تو، کودکت، او زنده است

بيا اکنون ، کلام اين حقير در گوش خود گير

من اندک، چنين دارم تدبير

جوان تو، نشسته در کنار ايزد خويش

نظاره ميکند، بر مسلک و کيش

جوانت، در فضای خاک ميهن ميخروشد


و اينگونه برای ميهنش، اکنون بکوشد

چو دشمن را جهنم جايگاه است


و مردان را، به درگاه اهورا پايگاه است

آنکه در راه وطن، جان داد و رفت

آنکه با خونش، وطن آزاده گشت

او نمرده، نام او در قلب ماست

و کنون، از سوی ما، پيش خداست


 عبدالرضا حيدری

Friday, April 9, 2010

سال همت و وفور نعمت


سید علی گدای خامنه ای در سخنرانی شروع سال جدید گفته است:



"امسال سال همت مضاعف و کار مضاعف است"



گماشته بزمجه اش هم گفته که:



"امسال سال وفور نعمت است"





سال همت و وفور نعمت





همت کنید ای مومنین، امسال سال همته



سال نجات بنده از این منجلاب حیرته





همت کنید ای قاضیان در دادگاه انقلاب



جاری کنید اعدام را، اعدام میخ قدرته





هرجا کسی یک انتقادی کرد یا چیزی نوشت



اعدام ایشان واجبه، تردید کردن غفلته





همت کنید ای پاسداران در تمام شهرها



کار شما امسال هم، ایجاد رعب و وحشته





همت کنید ای بازجویان توی زندان اوین



کار مضاعف لازمه، پونصد نفر تو نوبته





اصل ولایت را اگر شخصی بگوید باطله



باید که آویزان شود از تخم، این یک سنته





گفتم به آن بزمجه که، محمود جان کاری بکن



گفتا مگر طوری شده؟ من که خیالم راحته





گفتا نوشتم نامه ای انداختم در جمکران



توضیح دادم من در آن، "آقا" دچار زحمته





آمد جواب از جمکران، غصه نخور محمود جان



برخیز و با "آقا" بگو، این وحشتش بی علته





اوضاع کشور عالیه، نفت آمده بر سفره ها



امسال سال شادیه، "سال وفور نعمته"





گفتم که بزمجه تو هم دجال تر از بنده ای



این را بدان امسال هم سال فشار امته





بازاری خط امام از آنطرف خندید و گفت



"آقا" خودش هم واقفه، امسال سال غارته





در سایه "آقا" و حاج محمود و مامورینشان



ما می خوریم و می بریم و میفرستیم کلکته





زین حرفها یک رهگذر لبخند زد، آنگاه گفت



شاید که "آقا" چاره تان، بازم "شیاف وحدته"





حسین پویا

*با سپاس از پارس دیلی نیوز*

Saturday, April 3, 2010

سرود چهارشنبه سوری


بار دگر از دل خاکسترم
غرش غمهایم و چشم ِ تَرَم
آزر مزدایی پراکنده نور
قبله‌گه ماه و ستاره و هور
شنبه‌ی سوم ز پسین هفت روز
خیز ز جای و همه دیوان بسوز
آتش پرشور بگوید سخن
از جم و هوشنگ و شهان کهن
آنکه فریدون ز افسون خویش
بسته همی پیکر آن مارکیش
کاوه ی آهنگرِ فریادخواه
آتشی افروخت ز سینه چو آه
سوخت همی نامه ی بیدادگر
دوخت به چرمینه، رهایی گهر
بابکِ دین خرم ِخونین کفن
آزری ِسرخ به جامه و تن
باقر و ستار ز آزرگشسپ
بهر وطن، تافته با تیر و اسپ
بشنو تو اکنون سخنان امید
تا که ز آتش چه برآرد پدید
ای تو وفادار به آیین و کیش
آتشی افروز از آن سوزِ خویش
همچو سیاوش ز میانش گزر
برگسل از بندگی سیم و زر
مهر به میهن چو بود کیمیا
بهره‌ی ما فره و بخت ِ نیا
بار دگر غرش شیران گذشت
زوزه‌ی کفتار بمانده به دشت
آتش ِسوری چو برافراختیم
قبله‌ی زرتشت چو برساختیم
ابر ِسیه بگزرد از آسمان
بار دگر، نام وطن، جاودان

امید عطایی فرد