Thursday, October 29, 2009

یاد باد آن روزگاران

يـاد بـاد آن روزگاراني كه اين دوران نبـود


دور دور نـاكسـان و نـاجوانـمــردان نبــود


هر كجا مي رفتي از پاكي نشان مي يافتي


مردمـان را لكه هاي ننگ بـر دامـان نبـود


اين قدَر نيـرنـگ بـاز و نـانجيب و بـدگهـر


وين همه گول و ذليل و ابله و نادان نبود


تا كه خشمي شعله ور ميشد جهان را مي گداخت


بنديـان خشمگين را بـر جگـر ، دندان نبـود


هيچ دژخيم از قساوت ، بهره تا اين حد نداشت


بي گنـاهـان را به دار آويختـن آسان نبـود


زخمها را مرهمي بود و به شبها همدهي


شام تنهايي ، دراز و درد ، بي درمان نبود


هر كسي مردانه مي آمد به ميدان نبرد


بر فـراز نيـزه هاي ايـن و آن قـرآن نبـود


مردم ديندار و باايمان به خلوت مي شدند


با فريب دين و ايمان اين همـه دكان نبـود


اقتدا مي كرد هر كس بر دل بيدار خويش


مفتيان را مفت خواري تا بدين ميزان نبود


راستـي را آشكارا مي توانستنـد ديـد


در پس هر پرده ردپايي از شيطان نبود


بـود آبـادان سراسر ، سـرزميـن آريــا


هر طرف آشفتگي و وضع بي سامان نبود


در ميان مرز مي جستند استقلال را


مرز بنـدي بهـر برپـا كردن زندان نبـود


مردم ايران به پاكي شهره بودند و شرف


اينهمه نامردمي در برخي از ايشان نبود


مرد و زن را چشم و گوشي باز بود و دانشي


خلق ، همچون گلّه دنباله رو چوپـان نبـود


امتيــاز بــرتــري را آدم ممتــاز داشت


هر كسي كه مي رسيد از راه ، او سلطان نبود


نـام ايـران افتخاري بـود بـر ايـرانيـان


هيچ دولت مايه ي بدنامي ايران نبود


نـام ايـران لـرزه بـر اندام دنيـا مي فكند


دست و پاي ما ز هول اجنبي لرزان نبود


ياد باد آن روزگاراني كه ايـران دوستـان


در وطن بودند و ايشان را غم هجران نبود


ابر مرد

Monday, October 26, 2009

تفنگت را زمین بگذار



تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.


زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.


برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.


تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟


گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...


اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار

فریدون مشیری

برای شنیدن فایل صوتی استاد شجریان بر روی لینک زیر کلیک فرمایید:


Friday, October 23, 2009

پاسخ عالم

ز دنیای رها چیزی ندیدم


به جز این رنگ پاییزی ندیدم


به غیر از روح آونگم به دارش


در این ویرانه آویزی ندیدم


***


بر خون دلم هجوم خفاش بگشت


پندار حقیقتی که چون فاش بگشت


بر لوح غم و ز سایه های ابدی


آمد به وجود مرده نقاش بگشت


***


سرابی سرد و بی روح است دنیا


سکوت مرگ و اندوه است دنیا


تو بنگر لحظه اي دنياي ويران


ز جسم مرده انبوه است دنیا


***


چه تن ها آمدند و جان بدادند


دگر از مادر گیتی نزادند


نه خاکند و نه روحند و نه سایه


همه بیهودگی هایی به بادند


***


گلستانم زمین خار و خس بود


وجودم آتش و درد نفس بود


ازین زندان دین رَستم ولیکن


همیشه جای من کنج قفس بود


***


خدا را رحمتی عادل بگویی


به صحرای عدم هرگز نرویی


جواب ظلم ظالم را ندادند


چگونه اجر کارت را بجویی


***


گرچه جای حرف ما در قبر نیست


هیچ راهی در جهان جز صبر نیست


بهر خورشید سیاه جهل ِ دین


حرف ما غیر از غبار و ابر نیست


***


تا نیابیم روزگار اصلمان


در خزان ماند تمام فصلمان


می زنیم امروز ما نقش خرد


تا که فرداها نسوزد نسلمان


***


گرچه میهن را عربزاده فروخت


کس دهان درد ایران را ندوخت


تا خرد آید به نسلهای دگر


نسل ما در راه نادانی بسوخت


***


بدان غربی به اسلامت نتازد


که در بازی شطرنجش ببازد


چو ایران در نفهمی ها بماند


کسی ویرانه را از نو نسازد


***


ز دزدان و کثیفان و حقیران


هزاران فتنه بر خاک دلیران


چه دینی بهتر از دین عربها


برای شعله بر تاریخ ایران


***


این گونه خدای کعبه را می یابی


با حیله و خشم و خصلتی اربابی


زانو تو بزن به روی خاکش لیکن


دانم نرسی به کعبه ای اعرابی


***


چو دین و خرقه از ذهن تو فرسود


روی دنبال اسراری ز معبود


خدا را پاسخ عالم مجویید


کسی زین طبل تو خالی نیاسود


***


خیالاتی که بهرت بی اثر بود


خدای این جهان و این بشر بود


سوالی بی اثر با پاسخی پوچ


جوابی کز سوالش یاوه تر بود


***


تا بقای آدمی گور فناست


تکیه گاه جهل نادانان خداست


ما رویم و زنده می ماند خدا


زانکه جهل آدمی بی انتهاست


منصور فرزادي عزيز

Monday, October 19, 2009

شخم بر گور زندگان رانید



خاوران خار چشم ِ نام شماست


دشمن خونی ِ قوام ِ شماست


حُکم ویرانی شما بی شک


حُکم بی شکّ ِ انهدام شماست


بولدزر هایتان بر این گلزار


راوی ننگ ِ بی لجام شماست


یک جهان وحشتید و حق دارید


زانکه مستید و خون به جام ِ شماست


سروها را به خاک افکندید


تلخی یادشان به کام ِ شماست


گو گیاه و درخت بنشانند


هر درختی که رُست ، دام شماست !ـ


هر درختی که رُست ، انسانی ست


که به دل دشمن ِ دوام ِ شماست


هی بسوزید ، هی ستم توزید


آدمی نیست آن که رام شماست


جان آنان درخشش دل ِ ما


و آفتاب ِ شما به بام ِ شماست


زند گانند و مرگ نپذیرند


مُرده آن قاتل ، آن امام ِ شماست ! ـ


شخم بر گور زندگان رانید


گور آنان نه زیر گام شماست


گور آنان چراغ تاریخ است


روز آزادگان و شام شماست !ـ


زندگی در کلام آنان زیست


مرگ ، دروازهء کلام ِ شماست ! ـ


زندگی در پیام آنان بود


مرگ سرلوحهء پیام شماست


بولدزر دارویی نهائی تان


واپسین شوق ِ التیام شماست! ـ


عاشقان زنده اند ، و بر خاکند


مرگ، تدبیر ِ طبع ِ خام ِ شماست


بازتاب ِ حضور ِ آنان است


آنچه در قصد ِ انتقام ِ شماست


باغ ِ عشقند و میوهء تاریخ


نوش ِ آنان ولی حرام ِ شماست


حفظ مسند کنید و شخم زنید


.دوزخ ِ قصّه ها مقام شماست!

م.سحر

Thursday, October 15, 2009

نداي عزيز




 
بخواب ای خواهر نازم ندایم

که روح پاک تو گردد صدایم

ندا دادی تو ما را با صداقت

قسم بر آن نگاه بی گناهت

که ايران را بگیرم از سیاهی

که همره ما نگردیم با تباهی

که همواره به ظالم ما بتازیم

که دائم جاودان راهت بسازیم

بخواب ای خواهرم آرام آرام

بخواب ای نوشکفته ای دل آرام

شهید راه پاکی ها تو بودی

مبارز با تباهی ها تو بودی

که هرگز نبودی خاک و خاشاک

چرا افتاده ای اینگونه در خاک

ندایم ای ندای سرزمینم

صدای جاودان این زمینم

صدای تو شود داد دلیران

ندای تو شود فریاد ایران

بي نام


Sunday, October 11, 2009

زندان


همه گویند کزین راه پر از مکر و فریب


بشود غصه ی بیهوده براین خانه نصیب


همه گویند کزین قصه و افسانه ی دور


نرود زاهد حیله به سر ِدار و صلیب


دگر از آیت تزویر و ریاکاریشان


سخنی نیست براین میهن ویران و مهیب


گرچه نقش سخن مسلک منفور زدم


شده ام در دل این شهر پر از سایه غریب


آیت شوم نباشد به رهت میهن پاک


نشود آفت بیماری بر این مرده طبیب


حمد و تسبیح نپوید همه جا راه خدا


چادری ، فاحشه ای را نکند پاک و نجیب


در ره میهن و آبادی این مرز کهن


مسلخ خرقه ی رذلان عرب بوده رقیب


جهل و نادانی مردم همه جا بوده و هست


اگر این یاوه بماند به وطن نیست عجیب


تا ابد جاده ی آزادی ایران عظیم


چو بیابان ستم راه فرازست و نشیب


***


نقش پندار تو بر پهنه ی مرداب زدم


این همه نقش وطن را که بر این آب زدم


بر رخ آینه ی خرقه ی تزویر ببین


سایه ی ابر ستم را که به مهتاب زدم


همه ی گفته ی من نقش قلم بود بر آب


گرچه تیری به تن مسلک اعراب زدم


ای سرای نفس و خانه ی دیرینه ی من


از چه روعکس تو را بر رخ این قاب زدم


همه جا پر شده با غفلت و نادانی خلق


خشم فریاد تو را این همه برخواب زدم


درمیان قفس محنت و زندان جفا


حرف آزادی و این رحمت نایاب زدم

منصور عزیز 

Monday, October 5, 2009

سراب

اين همه نقش وطن را زده ام نقش برآب


روح انديشه نيايد اندرین ذهن خراب


حرف حق ديگر نباشد نور خورشيد فلك


حرف حق مانند ابری از خیالست و سراب


از نماز مفسدان ديدم هزاران كفر و بت


رنگ فحشا و فساد را بنگرید در اين حجاب


بی گناهان زیر بار آزاده ها بالای دار


حكم بيداری اگر دارست آسوده بخواب


خون سرخ آدمی بهر ریاکاران حلال


گرحرامست خوردن پیمانه ای جام شراب


حیله ی اهریمنان را می توان رسوا کرد


می توانی بر سپهر فاسدان باشی شهاب


نقش فریاد وطن را به تن سنگ زنید


تا به دار مسلک دیوانگان گردد طناب


***


گر سر روح مرا تیغه ی جلاد ببرد


نفس مرده ی من را غم فریاد ببرد


دگر این حیله ی بیهوده ازین راه برفت


همه افکار مرا آتش صیاد ببرد


دگر این قصه ی دیرینه ز ما دست کشید


راه ویرانه ی بر باد مرا باد ببرد


چو همه دین تو از زاهد ما وام گرفت


نزد آن خیره سر و عابد شیاد ببرد


تا بگویم سخن و حرف خردمند که آن:


«محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد»

منصور فرزادی عزیز